۱۳۸۷ اسفند ۲۸, چهارشنبه

واقعيت جهان امروز

مزاحم
دختري از كوچه باغي مي گذشت
يك پسر در راه ناگه سبز گشت
در پي اش افتاد و گفتا او (سلام)
بعد از آن ديگر نگفت او يك كلام
دختر اما ناگهان و بي درنگ
سوي او برگشت مثل يك پلنگ
گفت با او: (بچه پرروي خفن)
مي دهي زحمت به بانويي چو من؟
من كه نامم هست آزيتاي صدر
من كه زيبايم مثال ماه بدر!
من كه در نبش خيابان بهار
مي كنم در شركت رايانه كار
دختري چون من كه خيلي خانمه!
بيست و شش ساله مجرد ديپلمه
دختري كه خانه اش در شهرك است
كوي پنجم نبش كوچه نمره شصت
در چه مورد با تو گردد همكلام
با تو من حرفي ندارم(والسلام)
به نظر من اين خانم به جاي بيست و شش سال،شصت و شش سال داشته كه سعي كرده خودشو به اون پسر بيچاره بندازه!!!
خيلي هم روش زياد بوده،نظر شما چيه؟؟؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر