۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه

بذار فراموشت كنم...

هميشه با آرامش بهم مي گفتي:«تو بخواي ميشه،من عاشقتم...»
من هم با خنده جواب مي دادم:«نمي خوام...پس نميشه...»
بعد تو با اون چشماي خوشگلت به من زل ميزدي و مي گفتي:«نمي خواي؟منظورت چيه...؟چرا مي خواي عذابم بدي؟»
اون روزهاي طلايي به سرعت گذشتند و حالا من مي خوام از تو بپرسم:«چرا مي خواستي عذابم بدي...؟»
مگه خودت نبودي كه مي گفتي:«اگر دوستم نداري،اذيتم نكن...بهم بگو...»
من هرگز اون حرف رو به تو نزدم چون ديوانه وار عاشقت بودم...اگرچه هميشه به خشم تو مي خنديدم و تو قسمم مي دادي كه نخندم
تويي كه هميشه بهم مي گفتي عاشق همين شيطنت ها و اذيت كردناتم،چرا بهم نگفتي كه خودم رو دوستم نداري آخه من عاشق قسم دادن هات نبودم...من عاشق خودت بودم...

و يك مدت كوتاه بعد از عهدي كه با خودم بستم تا ديگه اذيتت نكنم...به راحتي فراموشم كردي و حالا سهم من از عشق تو فقط نگاه و لبخند دوست داشتنيته كه هنوزم آتيشم ميزنه...
ازت خواهش مي كنم ديگه تظاهر نكن من مي دونم هيچ دوستم نداري،مي دونم فراموشم كردي...پس بهم لبخند نزن...نگام نكن...بذار من هم فراموشت كنم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر