۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

غرور گذشته ، پشيموني حالا


دارم باور مي كنم...آره...

درسته كه ميگن آدم تا وقتي چيزي رو داره قدرشو نمي دونه ولي وقتي از دستش داد،تازه مي فهمه چه نعمتي رو در اختيار داشته و قدر ندونسته...

خيلي بده!!!

موقعي كه مي دوني فقط با يك نگاه ميشه راضيش كرد به خاطر غرورت رو بر مي گردوني و وقتي اون ميره و از دست ميديش،فقط به اين فكر مي كني كه چرا نگاش نكردم!همه ي فكر و ذكرت اين ميشه كه چه جوري ميشه دوباره به دست آوردش!!!

خيلي پشيمونم،خيلي........

اون وقت كه بايد نگاش مي كردم،چشمامو روش بستم و حالا كه بايد چشمامو ببندم تا اين تنهايي رو نبينم،با چشمايي گشاده دنبال نگاه منتظرش مي گردم...

كاش پيداش كنم...كاش اون نگاه منتظرو دوباره ببينم...

اين بار غرور كذب خرج نمي كنم...چون حالا فهميدم...فهميدم كه چه طوري بايد قدر چيزي رو كه دارم بدونم...حالا فهميدم چقدر بده ندوني اون كه يه روزي مال تو بوده و تو مال اون،حالا يا كيه؟!!!مال كيه؟؟؟!